آخرین ایستگاه،شهادت

اگر مسافر این راهی ، بین راه نگه نمیداریم تا آخرین ایستگاه

آخرین ایستگاه،شهادت

اگر مسافر این راهی ، بین راه نگه نمیداریم تا آخرین ایستگاه

آخرین ایستگاه،شهادت

شهدا رفتند تا حقیقت را به ما نشان دهند،اما ما هنوز در جست و جوی حقیقتیم.
شهدا چون فرشتگانی عاشق راه حق و حقیقت را پیمودند و به دیداره حق شتافتند و آسمانی شدند.
جایشان خالیست.
راهشان پر رهرو باد.
در آرزوی شهادت و عاشقان شهدایم.

تشنگی شرط شهادت است
و
تشنه کامی زینت آن

سید مرتضی آوینی

پیوندها

ما چند نفر...

شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۲، ۰۷:۱۱ ب.ظ

۱۵نفر بودیم که دبیرستانمان تمام نشده رفتیم جبهه. دوست، هم محلی، هم هیاتی بودیم با هم. بر عکس الآن جثه ام از همه شان بزرگتر بود ولی از نظر سنی کوچکترینشان بودم. هم قسم شده بودیم تا شهید نشدیم از خط بر نگردیم عقب.چند ماه اول در هر عملیاتی که شرکت می کردیم هر 15 نفرمان صحیح و سالم بر می گشتیم. حتی کوچکترین خراشی هم بر نمی داشتیم. رویمان نمی شد سرمان را بالا بگیریم از خجالت.
تا اینکه طلسم شکست و یکی مان شهید شد. همه خوشحال و سر حال بودیم و منتظر رفتن.
عملیات بعدی سه نفر دیگرمان هم رفتند پیش حوری ها.
توی صف حرکت می کردیم که پلاکم افتاد. خم شدم که بردارم، تیر خورد وسط پیشانی دوستم. او هم رفت. انگار پنج قل خوانده باشند برایمان. تیر می چرخید و می چرخید و به جای اینکه بخورد به من می خورد به بغل دستیم.
نه نفرمان بیشتر نمانده بودیم. چهارتایمان نشسته بودیم توی سنگر و منچ بازی می کردیم که تنگم گرفت. وسط بازی رفتم مستراح که حمله هوایی شد. بیرون که آمدم دیدم سنگر نیست. دود شده بود رفته بود هوا. لعنت به ... که بد موقع بگیرد.
کربلای یک، دو، سه، چهار و پنج هم آمد و هر کدام از عملیات ها یکی شان رفت پیش خدا جز منی که کوچکتر از همه بودم.
همه رفته بودند و دیگر نوبت من بود. منتظر کربلای شش بودم که دیگر نیامد. اسم عملیات ها عوض شد و من ماندم و حوضم.
اواخر جنگ بود که اسیر شدم. خوشحال بودم که هنوز راه فراری است. کلی شکنجه ام کردند. بعضی از هم بندهایم شهید شدند ولی چون جثه ام درشت بود و بنیه ام قوی زود خوب می شدم. هر کاری کردند، نمردم. بالاخره آزاد شدیم.
برگشتم خانه.
نه موشکی آمد و نه خمپاره و نه تیری.
دیگر نا امید بودم که سرفه ها شروع شد. بدنم تحلیل رفت. افتادم به شیمی درمانی. حالا هم که نشسته ام روی تخت بیمارستان. موهایم ریخته است. هر ده دقیقه یکبار سرفه می کنم.
 دکترها گفته اند سرطان خون دارم و تا سه، چهار ماه دیگر رفتنی ام. خوشحالم. تلویزیون دارد تبلیغ شامپو نشان می دهد. دست می کشم به سرم و می خندم.
 اخبار علمی فرهنگی شروع می شود. می خواهم خاموش کنم که می گوید:
 با توانمندی متخصصین جوان و محققین برومند این مرز و بوم داروی درمان سرطان خون کشف شد. مسئول پروژه این دارو گفته است ...
تلویزیون را خاموش می کنم. شاید ترکشی، تیری، خمپاره ای، چیزی ...

منبع:http://www.tamniha.blogfa.com

  • عاشق شهادت (محتسب)

طنز

خاطرات

شهدا

شهادت

نظرات (۶)

  • خانم چادری
  • متن طنز بود!؟

    یاد نورالدین افتادم.
    پاسخ:
    سلام
    بله
  • غریبه غریب
  • منون واقعا

    بروزم
  • سجاد عبدی
  • نفرین بر آن محرم نامحرم
    که زهر جفا را نه در جام تو
    که در کام ما ریخت
    شهادت جواد الائمه بر شما تسلیت باد...

    ▌║█║YA HOO 110©sajjadabdi ▌║█║
  • ... خادم الزهرا
  • سلام

    این ها به جای این که برایت دعا کنند / کف می زنند تا نفست را فدا کنند

    هر چند تشنه ای ولی آبت نمی دهن / تا زودتر تو را ز سر خویش وا کنند

    با دست و پا زدن به نوایی نمی رسد / این ها قرار نیست به تو اعتنا کنند

    بال فرشته های خدا هست پس چرا؟ / این چند تا کنیز تو را جابه جا کنند

    هر وقت دست و پا بزنی دست می زنند / اما خدا کند به همین اکتفا کنند

    تا بام می برند که شاید سر تو را / در بین را با لبه ای آشنا کنند

    حالا کبوتران پر خود را گشوده اند / یک سایبان برای سرت دست و پا کنند

    تسلیت

    التماس دعا
    پاسخ:
    بر شما هم تسسلیت
    محتاجیم به دعا
    یا علی...
  • فرزند آدم
  • بنده خدا ...:)
    عجب شانسی
  • میلاد علیدوست
  • سلام. قشنگ بودیاعلی مدد
    پاسخ:
    سلام
    ممنونم
    یا علی...
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">