آخرین ایستگاه،شهادت

اگر مسافر این راهی ، بین راه نگه نمیداریم تا آخرین ایستگاه

آخرین ایستگاه،شهادت

اگر مسافر این راهی ، بین راه نگه نمیداریم تا آخرین ایستگاه

آخرین ایستگاه،شهادت

شهدا رفتند تا حقیقت را به ما نشان دهند،اما ما هنوز در جست و جوی حقیقتیم.
شهدا چون فرشتگانی عاشق راه حق و حقیقت را پیمودند و به دیداره حق شتافتند و آسمانی شدند.
جایشان خالیست.
راهشان پر رهرو باد.
در آرزوی شهادت و عاشقان شهدایم.

تشنگی شرط شهادت است
و
تشنه کامی زینت آن

سید مرتضی آوینی

پیوندها

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهادت» ثبت شده است

قنفذ از راه رسد...

قنفذ از راه از آن لحظه که آمد میزد...

تازه می کرد نفس را و مجدد میزد...

واااای...

از دست مغیره...

چقدر بد میزد...

جای هر کس که در آن روز نمیزد، میزد....

وااااااای مادرم.........

 

 

  • عاشق شهادت (محتسب)

از نفس های تو اندوه و غمت می ریزد

هر قدم، عمر تو پای قدمت می ریزد

هی نفس، سرفه، نفس، سرفه، نفس، وای چقدر

پاره پاره جگر از بازدمت می ریزد

  • عاشق شهادت (محتسب)

بیا بشنو پدرجان صحبتم را

غم تو بُرده از کف طاقتم را

دو چشم خویش را یک لحظه وا کن

ببین سیلی چه کرده صورتم را

  • عاشق شهادت (محتسب)

۱۵نفر بودیم که دبیرستانمان تمام نشده رفتیم جبهه. دوست، هم محلی، هم هیاتی بودیم با هم. بر عکس الآن جثه ام از همه شان بزرگتر بود ولی از نظر سنی کوچکترینشان بودم. هم قسم شده بودیم تا شهید نشدیم از خط بر نگردیم عقب.چند ماه اول در هر عملیاتی که شرکت می کردیم هر 15 نفرمان صحیح و سالم بر می گشتیم. حتی کوچکترین خراشی هم بر نمی داشتیم. رویمان نمی شد سرمان را بالا بگیریم از خجالت.
تا اینکه طلسم شکست و یکی مان شهید شد. همه خوشحال و سر حال بودیم و منتظر رفتن.
عملیات بعدی سه نفر دیگرمان هم رفتند پیش حوری ها.
توی صف حرکت می کردیم که پلاکم افتاد. خم شدم که بردارم، تیر خورد وسط پیشانی دوستم. او هم رفت. انگار پنج قل خوانده باشند برایمان. تیر می چرخید و می چرخید و به جای اینکه بخورد به من می خورد به بغل دستیم.
نه نفرمان بیشتر نمانده بودیم. چهارتایمان نشسته بودیم توی سنگر و منچ بازی می کردیم که تنگم گرفت. وسط بازی رفتم مستراح که حمله هوایی شد. بیرون که آمدم دیدم سنگر نیست. دود شده بود رفته بود هوا. لعنت به ... که بد موقع بگیرد.
کربلای یک، دو، سه، چهار و پنج هم آمد و هر کدام از عملیات ها یکی شان رفت پیش خدا جز منی که کوچکتر از همه بودم.
همه رفته بودند و دیگر نوبت من بود. منتظر کربلای شش بودم که دیگر نیامد. اسم عملیات ها عوض شد و من ماندم و حوضم.
اواخر جنگ بود که اسیر شدم. خوشحال بودم که هنوز راه فراری است. کلی شکنجه ام کردند. بعضی از هم بندهایم شهید شدند ولی چون جثه ام درشت بود و بنیه ام قوی زود خوب می شدم. هر کاری کردند، نمردم. بالاخره آزاد شدیم.
برگشتم خانه.
نه موشکی آمد و نه خمپاره و نه تیری.
دیگر نا امید بودم که سرفه ها شروع شد. بدنم تحلیل رفت. افتادم به شیمی درمانی. حالا هم که نشسته ام روی تخت بیمارستان. موهایم ریخته است. هر ده دقیقه یکبار سرفه می کنم.
 دکترها گفته اند سرطان خون دارم و تا سه، چهار ماه دیگر رفتنی ام. خوشحالم. تلویزیون دارد تبلیغ شامپو نشان می دهد. دست می کشم به سرم و می خندم.
 اخبار علمی فرهنگی شروع می شود. می خواهم خاموش کنم که می گوید:
 با توانمندی متخصصین جوان و محققین برومند این مرز و بوم داروی درمان سرطان خون کشف شد. مسئول پروژه این دارو گفته است ...
تلویزیون را خاموش می کنم. شاید ترکشی، تیری، خمپاره ای، چیزی ...

منبع:http://www.tamniha.blogfa.com

  • عاشق شهادت (محتسب)

شب قبل از عملیات قرار شد در فضای منطقه مراسم دعای توسل برگزار کنیم و برای اینکه خطر متوجه بچه ها نشود و سریع تر دعا خوانده شود و نیرو ها به سنگر بروند،قرار شد هر کسی به یکی از معصومین علیهم السلام متوسل شود. دعای همه تمام شده بود و تنها 14 نفر نشسته بودند دقت که کردم دیدم این 14 نفر کل دعای توسل را می خوانند. عملیات که آغاز شد بین یک گروهانی که آن شب دعای توسل خواندند، فقط همان 14 نفر شهید شدند.

منبع: فانوس زائر

 

  • عاشق شهادت (محتسب)

سال 65 در رویارویی با دشمن متوجه شدیم تانک های عراقی درست روبرویمان در فاصله یک کیلو متری در حال پیشروی هستند. آن موقع فرمانده دسته ادوات بودم. رو کردم به یکی از بچه ها به نام مصطفی و گفتم می خواهم کاری کنی کارستان. او هم گفت ای به چشم و خمپاره را با فرمان آتش روانه کرد. قبل از شلیک گفت: خدا یا گلوله را به این نیت شلیک می کنم که اولین تانک دشمن را که سرستون است منهدم کند. بعد عبارت (بسم الله قاسم الجبارین را) به زبان آورد و آتش کرد. با کمال تعجب همه با چشمان خود دیدیم که گلوله درست رفت داخل لوله تانک و آن را منفجر کرد. از خوشحالی هرکس هر چقدر می توانست پرید هوا و مصطفی غرق در بوسه شد.

 

منبع: نرم افزار خاکریز آسمانی

  • عاشق شهادت (محتسب)

شهید حمید رشیدی:

قانون اساسی ونظام این جمهوری که گفته و خواسته شهیدان, نگهداری و پاسداری از آن بوده را سبک نشماریم و گرامی بداریم. 

واقعا شرم دارد که این شهدا را ببینیم ولی مدافع این انقلاب نباشیم.

 

 

 

 

  • عاشق شهادت (محتسب)

بغض کرده بود. می گفتند: بچه است اگر زخمی بشه، آه و ناله می کنه و عملیات رو لو میده. شاید هم حق داشتند، نه اروند با کسی شوخی داشت نه عراقی ها. اگر عملیات لو می رفت غواص ها که فقط یک چاقو داشتند، قتل عام می شدند.

فرمانده که بفض و اشتیاقش را دید موافقت کرد.

... شب عملیات توی گل و لای کنار اروند تو ساحل فاو خیلی آروم و بی صدا کنار بقیه شهدا دراز کشیده بود. جفت پاهایش زود تر از خودش رفته بودند بهشت، کوسه ها برده بودند، دهانش را هم پر از گل کرده بود تا عملیات را لو ندهد!...

  • عاشق شهادت (محتسب)

هر کس می خواست او را پیدا کند،  می رفت ته خاکریز.

جبهه که آمد، گفتند بچه است، امدادگر بشود.

هرکس می افتاد داد می زد " امدادگر! امدادگر! "

اگر هم خودش نمی توانست، دیگرانی که اطرافش بودند داد می زدند " امدادگر! امدادگر! "

خمپاره منفجر شد، او که افتاد، دیگر نمی دانستند چه کسی را صدا بزنند.

خودش ولی گفت: " یا زهرا! یا زهرا! "

  • عاشق شهادت (محتسب)

گریه های حسنین

نگاه بی قرار زینب

تلاش مرغابی ها

دستگیره ی درب

هوای کوفه

نماز آخر

سر به سجده

شمشیر زهر آلود

فرق شکافته

مولا علی

کاسه های شیر

بی تابی یتیمان

دو روز در بستر

شهادت

بی کسی زینب

تنهایی یتیمان

خوشحالی دشمنان

و چندی بعد

کربلا، عاشورا

واااااااای حسین........

  • عاشق شهادت (محتسب)